برای پایان نامه مقطع کارشناسی ارشد باید داستانی را تصویر سازی میکردم، با توجه به موضوع بخش تئوری پایان نامه که تصویر سازی پست مدرن را انتخاب کرده بودم تصمیم گرفتم برای بخش عملی هم یک داستان از ادبیات پست مدرن را تصویرسازی کنم. طبعا برای انتقال داستان از طریق تصویر سازی میبایست ارتباط فکری مناسبی با متن آن برقرار میکردم، برای بخش تئوری کتابهای داستانی پست مدرن مختلفی که اساتید معرفی کرده بودند را مطالعه کردم. اغلب ادبیات داستانی پست مدرن غربی و ایرانی بودند که شامل چندین کتاب از ترجمهها و نوشتههای پیام یزدانجو هم بود. نحوه ترجمه و نگارش یزدانجو من را ترغیب کرد تا برای بخش عملی هم یکی از داستانهای او یعنی ارغوان از کتاب شب به خیر یوحنا را انتخاب کنم.
با توجه گزارههای مطرح شده در بخش تئوری در باب تصویرسازی پست مدرن در اجرا هم تلاش کردم تا همان اِلمانها و ویژگیها در تصویرسازی بکار رود. تصاویر در ادامه مطلب آمدهاند:

Cover – روی جلد

در این دهکدههای ساحلی کمتر کسی به فکر ثبت لحظات زودگذر خود میافتد، زندگی روزمره در میان مه صبحگاهی و دم نفسگیر دریا و درختهای انبوه در هوای شرجی، با همه سودا زدگیاش، آنقدر یکنواخت و کم جاذبه است که ضرورتی برای یادآوری در هیچکس بر نمیانگیزد.با این همه چندان تعجبت را برنیانگیخت که کسی یک صبح بارانی و در میان ضرباهنگ مدام باران بر سقف خانهات با صدایی گرفته از بیرون تو را صدا بزند. آنوقت تو از طبقه دوم و از پشت شیشه نازک پنجره آن زن را دیدهای که بارانی سرمهای بلندی به تن داشته و تو را به اسم صدا میزده است.

عادت نداشتم سیگار کشیدنم را نمیه کاره رها کنم، آن هم در چنان هوایی که کار دیگری از دستام ساخته نبود. فکر نمی کردم که او همان طور بایستد و بی اعتنایی مرا تحمل کند.با این حال در را باز کردهای و شاید از سر دلسوزی، زن را که سر تا پا خیس آب بوده به اتاق کارت راهنمایی کردهای. به او گفتهای که کارت عکاسی پرتره نیست و اساسا برای کار دیگری به این جا آمدهای. تو را دیده اند که صبح های زود، قبل از آنکه باران بگیرد، با دوربین و سه پایه در تپه های اطراف مشغول بوده ای و بی هدف از درخت های یک دست، موج کوب دریا و مرغ های آبی عکس می گرفتهای.

باران می آمد و نمیشد بیرون رفت. درست است که در این چند وقت فقط عکاسی منظره برایم اهمیت داشت، اما به هر حال در عکاسی پرتره هم مهارت لازم را داشتم. حتی بی میل هم نبودم که بعد از سال ها دوباره کسی را جلوی دوربین بنشانم و از پشت ویزور به خطوط و سایه های دقیق چهرهاش خیره شوم. انکار نمیکنم که زن بسیار زیبا بود و او را یکی دو بار در راه بازگشت به خانه دیده بودم. شباهت غیر قابل کتمانی هم با او داشت. وقتی برای تصحیح نور در کناره بینی و زیر چشم هایش خواستم که صورتاش را قدری بالاتر بگیرد این را فهمیدم.

می توانستی بهانه ای بیاوری و کار را به وقت دیگری موکول کنی. همانظور که این بهانه را آوردی. شاید درست همان وقت بود که نور بالای سر را خاموش کردی و دیدی که با این همه موهای گندم گوناش همچنان میدرخشد. مطمئن بودی که در عکس های سیاه و سفید هم تشعشع مرموزشان را حفظ خواهند کرد. بالاخره ناچار شدم که با گرفتن عکس از رفت و آمد های بیش تر جلوگیری کنم. به او تذکر دادم که مدت هاست که از چهره عکاسی نکردهام. به علاوه، با این امکانات محدود، با این فیلم های تاریخ گذشته نباید انتظار داشت که عکس چندان جالبی از کار در بیابد. اما او اصرار داشت. اسمش را روی کاغذ کوچکی یاداشت کردم.

آنا پریمایدا، حتما بعد نفس راحتی کشیده بودی، گرچه نمی دانستی او همسر جوان سرگرد سالخورده روسی، سرگئی ایوانوویچ رامانوف بوده که در جریان شورش جنگل به ایران امد و همان روزهای اول در خلال مذاکراتش با جنگلی ها ناپدید شد. بعد ها جسدش را در حالی که آثار سه گلوله سربی روی کتف چپ اش مشهود بود در حومه بندر پیدا کردند و به همسرش که قرار بود سه ماه بعد فارق شود چیزی نگفتند.

نمی دانم از سر بی خوصلگی بود یا چیز دیگری، به هر حال اصلا نگاهی به نگاتیو ها نیانداختم، سردرد عجیبی بود، گهگاه چشم هایم در تاریکخانه به دوران می افتاد و دست از کار می کشیدم. آن وقت با همان دستمال کار عرق سر و صورتام را می گرفتم عینکم را دوباره به چشم می زدم، و در حالی که سیگاری می گیراندم جلوی نور قرمز تاریکخانه عکسها را از آب در می آوردم و با دقت نگاه می کردم، آنا! بار اول گفتی که بدبختانه نگاتیوها نور خورده و عکس ها سیاه شده و بار دیگر سیاه شدن عکسها را به انعکاس شدید نور در موهای طلایی زن نسبت دادی و محتاطانه، و حتما نه از سر لودگی، گفتی که بر خلاف مردها سن زن ها همیشه کم تر از سن موهایشان است.

آنا، از به زبان آوردن این اسم احساس امنیت شدیدی می کردی. حتا این که این زن جوان روسی با ته لهجه ارمنی، به زعم تو، در این دهکده دور افتاده چه می کند برایت سرگرم کننده بود. با این همه اگر میدانستی که او چهل و یک ساله است شاید آن وقت به ارتباط پیچیده تری فکر می کردی. بار سوم سعی کردم که زودتر عکس درستی به او تحویل بدهم و خودم را راحت کنم. به هر حال من اینجا همیشه یک غریبه بودم و رفت و آمد زن به آتلیهام صورت خوشی نداشت. فکر کردم شاید نکتهای ابتدایی و اساسی را در چاپ عکس ها فراموش کردهام. دوباره شروع به جست و جو در پرونده های قدیمی کردم و مجبور شدم چهرههای آشنا و نا آشنای زیادی را مرور کنم. هرچه بود به دردسر افتادم و در نهایت هم چیزی دستگیرم نشد.

تمام پرتره هایی که من از آغاز کارم تا به حال گرفتهام در آتلیه هست. با این همه سرگئی رامانوف، به زعم من، به طرز ناجوانمردانهای به قتل رسیده بود. روز قبل از آمدن او، با وجود سردرد و سر گیجه شدید که حتی شکستن شیشه عینکم را موجب شد، تمام وقت در تاریکخانه بودم. همه جا به هم ریخته بود و من بدون عینک نمی توانستم نگاتیوها را درست تشخیص بدهم اما هر طور بود از میان آن همه پیدایشان کردم. حتما هیچ هراسی از امضا کردن آثارت را نداشتی، تو حتی حاشیه عکس ها را هم به شیوه آن سالها با دقت و حوصله برش زدهای و آنها را در پاکت سفید گذاشتهای. اما هر چه باشد خانم پریمایدا چهل و یک ساله بود و یک زن و بعید بود که نتواند عکسها را از چهره خودش تشخیص بدهد.از آن روز تا به حال یک سره تب و سردرد داشتهام. می دانم که هوای این جا اصلا با من سازگار نیست. فکر می کردم که بعد از تحویل دادن عکسهای لعنتی استراحت کاملی خواهم کرد…

تمام وقت در تاریکخانه بودم.

بنا به گزارش دایره اتباع بیگانه، خانم پریمایدا یک ماه بعد از ناپدید شدن همسرش به تهران رفت و در آنجا سعی کرد تا با کنسول روس ملاقات کند. بعد از یک سال دوباره به این جا برگشت، تقریبا با کسی حرف نمی زد. اهالی که از سرنوشت شوم سرگرد روسی، که از همان ابتدا وارد مذاکره با جنگلیها شده بود، احساس رقت میکردند مزاحمتی برای این زن فراهم نیاوردند. آنا پریمایدا در خانه کوچکی کنار تپهی بالای دهکده زندگی می کرد. اما بالاخره پرتره را چاپ کردم، دقیقا در همان سه حالتی که انتظار داشت. در تمام مدت ندیده بودند که خانم پریمایدا با کسی حرفی بزند یا بیگانهای را به خانه اش راه بدهد. چهره فرنگی ماب و نامانوس و به علاوه خاطره ی شوهر از دست رفتهاش او را مصون نگه می داشت. اما آنطور که در دفاتر ثبت شده دو سال پیش شخصی به اسم نیکلاس گرین از سفارت انگلیس به ملاقات او آمده و در بالای تپهای که تو آنجا عکاسی میکردی با هم قدم زدهاند.
One Response to تصویرسازی ارغوان